جدول جو
جدول جو

معنی کله خود - جستجوی لغت در جدول جو

کله خود(کُ لَهْ)
مخفف کلاه خود. مغفر:
بزد گرز بر ترگ رهام گرد
کله خود او گشت ز آن زخم خرد.
فردوسی.
و رجوع به کلاه خود شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کلاه خود
تصویر کلاه خود
کلاه آهنی، کلاه فلزی که در جنگ بر سر می گذارند، خود
فرهنگ فارسی عمید
(کَلْ لَ /لِ خُ)
کنایه از مردم دیوانه و سودایی مزاج باشد. (از برهان). کنایه از مردم دیوانه و سودایی مزاج باشد. (از آنندراج). مردم سودایی و دیوانه مزاج. (ناظم الاطباء) ، تریاکی. (از برهان) (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). تریاکی و معتاد به تریاک. (ناظم الاطباء) ، کله شق. یک دنده. (فرهنگ فارسی معین) ، تخم مرغی را نیز گویند که آن را سرازیر گذاشته خشک کرده باشند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لَ / لِخَ)
در تداول عامه، احمقی. ابلهی. (فرهنگ فارسی معین). صفت کله خر. و رجوع به کله خر شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان پایین است که در شهرستان نهاوند واقع است و 590 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ / لِ)
طعامی از روغن و گردوی کوبیده و پیاز داغ و کشک و شنبلیلۀ خشک. طعامی از آب و دوغ کشک و روغن و گردوی کوبیده و پیاز داغ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کالجوش. کاله جوش. (فرهنگ فارسی معین، ذیل کالجوش). و رجوع به کالجوش شود
لغت نامه دهخدا
(کُ لِ اِ کَ دَ)
دهی از دهستان ماهیدشت بالاست که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 285 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
دهستانی از بخش مرکزی شهرستان میانه است که در جنوب و جنوب غربی میانه واقع است و از شمال به دهستان حومه و از جنوب به بخش مرکزی زنجان و از مشرق به دهستان کاغذکنان و از مغرب به دهستان تیرچایی محدود است. کوهستانی و معتدل مایل به گرمی است و آب آن از رودهای آیدوغموش و قرانقوچای و سایر نهرهای جاری از کوههای منطقه تأمین می شود. محصولات عمده آن غلات و اندکی حبوبات و کرچک است. این دهستان از 95 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل می شود و سکنۀ آن در حدود 13720 نفر است و قرای مهمش عبارتنداز: شیخدرآباد (مرکز دهستان) ، کلوچه خالصه، طوق، قره طورق. بواسطۀ کوهستانی بودن راههای قری عموماً مالرو است. خط آهن زنجان و مراغه از شمال و مشرق این دهستان عبور می کند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کَ لِ نَ)
دهی از دهستان کزاز پایین است که در بخش سربند شهرستان اراک واقع است و 175 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(کُ لَهْ بَ)
کلاه بند. نوعی کلاه در قدیم. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لَ / لِ)
خشت یا آجری که گوشۀ آن شکسته است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لِ)
دهی از بخش سراسکند است که در شهرستان تبریز واقع است و 554 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کَ لِ)
از کوههای ناحیۀ کرمانشاهان است و از ارتفاعات جبال پیشکوه بشمار می رود. (از جغرافیای غرب ایران ص 26 و 29)
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لَ / لِ)
فنی است از کشتی، و آن عبارت است از کوبیدن پیشانی خود به پیشانی حریف. (فرهنگ فارسی معین) :
کلۀ قند به وارفتگی خویش نکوست
کله کوب دگران کلۀ مردانۀ اوست.
(بنقل فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لَ / لِ کَ)
در تداول عامه، آنکه موی سر او بشده باشد. داس. دغ سر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کله طاس. کچل. کسی که سرش مو نداشته باشد، اعم از آنکه سرش ریخته یا سرش را تراشیده باشند. بیشتر به کسی که سرش را تراشیده اند گفته می شود. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده) ، سر تراشیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، در تداول عامه، آنکه سرش شبیه به کدو باشد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لَ / لِ قَ)
یک قند تمام به شکل مخروط ریخته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چو قناد سر کرده این ظلم چند
سرش بی تن افتاد چون کله قند.
ملاطغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَ مُ دَ / دِ)
مغلوب و مأیوس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
کله خود. خود. کلاهی از آهن، فولاد یا فلز دیگر که سپاهیان بر سر گذارند. مغفر. (فرهنگ فارسی معین). پوششی از چرمهای مخصوص و پخته شده یا از فلز برای محافظت سر و گردن و گاه صورت جنگجویان. کاسک. (از لاروس). و رجوع به کلاه و کلاخود و خود و کله خود و مغفر شود
لغت نامه دهخدا
(تُ گُ)
کلاه دوز. دوزندۀ کلاه. آنکه کلاه دوزد. آنکه شغل وی دوختن و ساختن کلاه باشد:
چون سوزن باریک تو سازیم تن خویش
ای ماه کله دوز کله بر تن ما دوز.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است جزء دهستان رودبار بخش معلم کلایۀ قزوین واقع در 2 هزارگزی باختری معلم کلایه و 38 هزارگزی راه عمومی. با 103تن سکنه. آب آن از رود خانه اسب مردو راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(کُ لِ)
دهی از دهستان کوشک است که در بخش بافت شهرستان سیرجان واقع است و 191 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ فَ)
ده کوچکی است از دهستان مرکزی بخش لنگرود شهرستان لاهیجان، واقع در ساحل دریای خزر. دارای 30 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(زَ رِ / زِ رِ هِ)
غفاره. مغفر. (منتهی الارب). آنچه زیر کلاه پوشند. (آنندراج). غفاره. عمامه که زیر قلنسوه پوشند. (منتهی الارب). آستر مغفر و کلاه خود. (ناظم الاطباء). قسمی از آهن بافته که پیرامن خود آویخته است حفظ قفا و بناگوش و روی را از تیغ و تیر و جز آنها. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
رخ روشن را زیر زره خود مپوش
که رخ روشن تو زیر زره گیرد زنگ.
فرخی.
زره خود به رخ بر چه نهی خیره که هست
رخ رنگین تو زیر زره غالیه رنگ.
فرخی.
رجوع به زره و زره کلاه شود
لغت نامه دهخدا
دود که از سوختن کاه برخیزد، دود که از آتش افکندن در کاه برآید:
گلشن چو کرد مرد در او کاهدود
گلخن شود ز دود سیه گلشنش،
ناصرخسرو،
، در قدیم رسم بود که اگر داینی دین خود را نمی پرداخت طلبکار مقداری کاه بر در خانه او می آورد و دود میکرد و بدین مناسبت کاهدود گذاشتن و کاه دود کردن کنایه شده است از مطالبۀ جدی و سخت گرفتن بر بدهکار، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کُ رِ سُنْ نی)
قصبه ای است میان اصفهان و همدان و ظاهراً کرج ابودلف همین قصبه است. (یادداشت مؤلف). مغولان آن را ترکان موران گویند. (تاریخ غازانخان چ اروپا ص 73) : در نواحی کره رود آن دو لشکر (لشکر ملک ارسلان عزالدین قیماز والی اصفهان و حسام الدین اینانج حاکم ری) به یکدیگر رسیدند و مانند بحر اخضر در جوش و خروش آمدند. (حبیب السیر چ تهران ج 2 ص 530). چون از قنقر اولانک بگذشت و به کره رود رسید که مغول ترکان موران گویند... (تاریخ غازان خان چ تهران ص 73)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کله خری
تصویر کله خری
احمقی ابلهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کله خشک
تصویر کله خشک
دیوانه مزاجی، کله شقی، یکدندگی دیوانه مزاج، کله شق یک دنده: (خود رای و کله خشک و بدتر از آن کینه یی و نجوش بود)، تریاکی، تخم مرغی که آنرا سرازیر گذاشته خشک کرده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کله کدو
تصویر کله کدو
آنکه سرش شبیه به کدو باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کله کوب
تصویر کله کوب
فنی است از کشتی و آن عبارتست از کوبیدن پیشانی خود به پیشانی حریف: (کله قند بوارفتگی خویش نکوست. کله کوب دگران کله مردانه اوست)، (گل کشتی)
فرهنگ لغت هوشیار
کلاهی از آهن فولاد یا فلز دیگر که سپاهیان بر سر گذارند مغفر. کلاه آهنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کله بند
تصویر کله بند
نوعی کلاه در قدیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کله پوک
تصویر کله پوک
تهی مغز، بی عقل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کله خشک
تصویر کله خشک
((~. خُ))
دیوانه مزاج، کله شق، یک دنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلاهخود
تصویر کلاهخود
کلاه آهنی، کلاه فلزی
فرهنگ فارسی معین
نافرمان، حرف نشنو
فرهنگ گویش مازندرانی